|
با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم برچسبها: دارا وسارا, جنگ, شهید, جنگ نرم ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ  توسط سید علیرضا
|
برای دانلود مداحی های محرم سال91 و گلچین مداحی های سال های گذشته ، از قسمت پیوند روزانه روی دانلود مداحی کلیک کنید یا بر روی لینک زیر کلیک کنید. http://hamheyati.blogfa.com/page/madahi برچسبها: هم هیئتی, برو بچه های هیئت, محرم, مداحی
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۳۳ ق.ظ  توسط همهیئتی ها
|
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۵۴ ب.ظ  توسط همهیئتی ها
|
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۲۴ ب.ظ  توسط همهیئتی ها
|
هم هیئتیا . . . جلسه هفتگی پنجشنبه16آذر طبق روال هفته گذشته در مدرسه مظهری از ساعت 19 سخنران: حاج آقای قلمدانی و مداحی مداحان اهل البیت (ع) برگزار می شود. پایان جلسه ساعت21 منتظر حضورتان هستیم برچسبها: هم هیئتی, برو بچه های هیئت, جلسات هفتگی
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۱۹ ب.ظ  توسط همهیئتی ها
|
برچسبها: برو بچه های هیئت, هم هیئتی, ثبت نام, ثبت نام در سایت هم هیئتی
+ نوشته شده در شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۳۲ ب.ظ  توسط همهیئتی ها
|
توجه توجه امکان جدید وبلاگ که بزودی در وبلاگ فرار میگیرد مشاهده عکس های یادگاری است که فقط کسانی که در وبلاگ ثبت نام کردند میتوانند از این امکان استفاده کنند. برچسبها: عکس, یادگاری, اردو ها, جلسات
+ نوشته شده در شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۲ ب.ظ  توسط همهیئتی ها
|
برچسبها: برو بچه های هیئت, هم هیئتی, ثبت نام, ثبت نام در سایت هم هیئتی
+ نوشته شده در شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱ساعت ۳:۵۷ ب.ظ  توسط سید علیرضا
|
بسم الله الرحمن الرحیم سال دوم دبیرستان بودیم ،هیئت مان در مسجد شجره مراسم دهه ی اول محرم را برگزار می کرد. ما هم آن زمان خیلی شور و اشتیاق به هیئت مان نشان می دادیم و خیلی حال و هوای خوب معنوی و صمیمی داشتیم. شبها هم در اتاق بزرگی گوشه مسجد برخی بچه های هیئت می خوابیدند و صبح از همانجا میرفتند مدرسه. فرمانده پایگاه بسیج مسجد جوانی بود به نام آقا مجید. شبا که آنجا می خوابیدیم اغلب بچه ها روی شوخی همدیگر را بیدار می کردند مثلا بیدارت می کردند میگفتند فلانی می خواست بیدارت کنه ما نذاشتیم!! یا بیدارت می کردند می گفتند 5قرونی! داری. یا اینکه شست پات از لحاف زده بیرون و... خب ما رو هم اذیت می کردند و ما می گفتیم بابا ساعت 3 نصف شبه ، بسه دیگه فردا باید بریم مدرسه. آقا بعد نماز صبح کمی خوابیدیم ، دیدیم آقا مجید آمد بیدارمون کنه و می گفت بدوید برید مدرسه دیره و ... ما هم فکر کردیم این هم اومده اذیت کنه. خلاصه فحش و بد و بیراه رو کشیدیم به طرف که شما دیگه چرا !! خاک تو سرتون و...!! یکم که گذشت بیدار شدیم دیدیم ساعت9 صبح شده. سجاد که همکلاسی و هم هیئتی بودیم رو بیدار کردم گفتم درست می بینم ساعت9 است. چرا کسی ما رو بیدار نکرد؟ فهمیدم بنده خدا آقا مجید سر موقع و جدی ما رو بیدار کرده بود که آقا دیر شده برید مدرسه. ما هم نفهمیده فحش رو کشیدیم بهش. برچسبها: عماد طیبی, خاطره, خاطرات, محرم
+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۱ساعت ۱:۳۸ ق.ظ  توسط عمادطیبی
|
|